سایت سلمان ساووجی بهدیا

۳ مطلب با موضوع «شعر ساوجی» ثبت شده است

سلمان شعر 005

مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را

نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را

کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین

به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را

از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت

« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را

تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را

کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را

رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز

توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را

چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت

چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا

قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس

ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگردان مارا

نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم

دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان مارا

بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش

کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
mati met

سلمان شعر 002

امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما

تو مست می حسنی، من، مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
mati met

سلمان شعر 001

دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا

از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ

وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا

گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا

جز به چشم آشنایانش خیال روی او

در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا

با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا

مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا

هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی

اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
mati met