سایت سلمان ساووجی بهدیا

۲ مطلب با موضوع «سلمان» ثبت شده است

سلمان شعر 003

ز شراب لعل نوشین من رند بی نوا را

مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را

ز وجود خود ملولم قدحی بیار ساقی

برهان مرا زمانی ز خودی خود خدا را

بخدا که خون رز را به دو عالم ار فروشیم

بخریم هر دو عالم بدهیم خون بهارا

پسرا ز ره ببردی به نوای نی دل من

به سرت که بار دیگر بسرا همین نوا را

من از آن نیم که چون نی اگرم زنی بنالم

که نوازشی است هر دم زدن تو بینوا را

دل من به یارب آمد ز شکنج بند زلفت

مشکن که در دل شب اثری بود دعا را

طرف عذار گلگون ز نقاب زلف مشکین

بنمای تا ملامت نکنند مبتلا را

همه شب خیال رویت گذرد به چشم سلمان

که خیال دوست داند شب تیره آشنا را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
mati met

سلمان شعر 001

دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا

از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ

وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا

گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا

جز به چشم آشنایانش خیال روی او

در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا

با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا

مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا

هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی

اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
mati met